بت پر شکوه ماه پر شکایت


گل خوش لهجه سرو خوش عبارت

سر و سرکردهٔ نازک مزاجان


رواج آموز کار بی رواجان

نمک پاش جراحتهای ناسور


ز سر تا پا نمک شیرین پرشور

گره در گوشهٔ ابرو فکنده


دهان تنگ بسته راه خنده

مزاجی با تعرض دیر خرسند


عتابی با عبارت سخت پیوند

به رفتن زود خیز و گرم مایه


چو دانا در بنای سست پایه

اشارت کرد تا گلگون کشیدند


ز مشکو رخت در بیرون کشیدند

برون آمد ز مشک و دل پر از جوش


نهانش سد هزاران زهر در نوش

به خاصان گفت مگذارید زنهار


که دیگر باشدم اینجا سر وکار

ز هر جنسی که هست از ما بر آن رنگ


برون آرید ازین غمخانهٔ تنگ

ز هر چیزی که هست از ما بر آن کوی


برون آرید از این در کشته مشکوی

که از ما بر عزیزان تنگ شد جای


نمی بینیم بودن را در آن رای

کنیزانی کلید گنج در مشت


غلامان قوی دست قوی پشت

درون رفتند و درها بر گشادند


متاع خانه ها بیرون نهادند

مقیمان حرم کاین حال دیدند


به یکبار از حرم بیرون دویدند

که ای سرخیل ما شیرین بدخوی


متاب از ما چنین یکبارگی روی

که ای بدخوی ما شیرین خود رای


مکش از ما چنین یکبارگی پای

نه آخر خود خس این آستانیم


چرا بر خاطرت زینسان گرانیم

نه آخر عزت داغ تو داریم


چرا زینگونه در پیش تو خواریم

شدی خوش زود سیر از دوستداری


مکن کاین نیست جز بی اعتباری

زدی خوش زود پا بر آشنایی


مکن کاین نیست غیر از بی وفایی

تو در اول به یاری خوش دلیری


ولی بسیار یار زود سیری

تودر آغاز یاری سخت یاری


ولی آخر عجب بی اعتباری

نمی باید به مردم آشنایی


چو کردی چیست بی موجب جدایی

محبت کو مروت کو وفا کو


و گر داری نصیب جان ما کو

شکر لب گفت آری اینچنین است


ولی گویا گناه این زمین است

من اول کآمدم بودم وفا کیش


دگرگون کردم اینجا عادت خویش

من اول کآمدم بودم وفادار


در اینجا سر برآوردم بدین کار

شما گویا ندارید این مثل یاد


که باشد دزد طبع آدمیزاد

به جرم این که در طبعم وفا نیست


به طعنم اینچنین کشتن روا نیست

اگر می بود عیبی بی وفایی


نمی کرد از شما خسرو جدایی

نه شیرین این بنا از نو نهادست


که این آیین بد خسرو نهاده ست

به خسرو طعنه باید زد نه بر من


نمی دانستم اینها من در ارمن

پس آنگه خیرباد یک به یک کرد


به پوزش لعل شیرین پر نمک کرد

نمک می ریخت از لعل نمک ریز


وزان در دیده ها می شد نمک بیز

ز دنبال وداع گریه آلود


فرو بارید اشک حسرت اندود

که ما رفتیم گو با دلبر تو


بیا بنشین به عیش و ناز خسرو

بگوییدش به عیش و ناز می باش


ولیکن گوش بر آواز می باش

چو لختی گفت اینها جست از جای


نهاد اندر رکاب پارگی پای

به خسرو جنگ در پیوسته می راند


گهی تند و گهی آهسته می راند

خود اندر پیش و آن پوشیده رویان


سراسیمه ز پی تازان و پویان

بلی آنرا که اندوهیست در پی


نمی داند که چون ره می کند طی

همی داند که افتد پیش و راند


چه داند تا که آید یا که ماند

براند القصه تا آن دشت و کهسار


به خرمن دید گل سنبل به خروار

هوایی چون هوای طبع عاشق


مزاجش را هوایی بس موافق

لبش را عهد نوشد با شکر خند


نگه را تازه شد با غمزه پیوند

ز چشم خوابناکش فتنه بر جست


به خدمتکاری قدش کمربست

دوان شد ناز در پیش خرامش


نیازی بود در هر نیم گامش

غرور آمد که عشقی دیدم از دور


اگر دارد ضرورت حسن مزدور

در اندیشید شیرین با دل خویش


که جانی با هزار اندیشه در پیش

چها می گویدم طبع هوسناک


به فکر چیست باز این حسن بی باک

طبیعت مستعد ناز می یافت


در ناز و کرشمه باز می یافت

نسیمی کآمدی زان دشت و راغش


ز بوی عشق پر کردی دماغش

اگر بر گل اگر بر لاله دیدی


نهانی از خودش در ناله دیدی

ز هر برگی در آن دشت شکفته


نیازی یافتی با خود نهفته

ز لعلش کاروان قند سر کرد


به همزادان خود لب پر شکر کرد

که اینجا خوش فرود آمد دل من


از این خاک است پنداری گل من

عجب دامان کوه دلنشینی ست


سقاه اله چه خرم سرزمینی ست

همیشه ساحت او جای من باد


بساط او نشاط افزای من باد